به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، در باورش هم نمیگنجید، بازی سرنوشت او را به اینجا برساند. آن روزها که نوجوانی بیش نبود و برای پختن نان آماده میشد و آرد را پهن و حروف الفبا را روی آن تمرین میکرد نمیدانست روزی بزرگ میشود و نگاه پر از تعجب همگان را به خود میخواند. پریزاد مرادی که سال 1343 و در روستای حرمیک از توابع بخش ریز شهرستان جم به دنیا آمد، با اینکه حتی یک دقیقه هم پشت نیمکتهای مدرسه یا در مکتب ننشسته است اما حالا شاعری از دیار جنوب است که غزل هایش گرما و صفای مردمان جنوب را به ارث برده است.
او که حالا یازده سال از زمان سرودن اشعارش میگذرد بیش از 1500 بیت شعر سروده و این روزها کتاب 256 صفحهای <علم عشق> که مجموعهای از مرثیههای این بانوی شاعر در مدح امام حسین(ع) است به چاپ رسیده است. ایران با او به گفتگو نشسته است:
الفبای زندگیدومین فرزند خانواده بود و شیرین زبانی هایش همه را به یاد مادربزرگی میانداخت که در زمان یک سالگی پریزاد از دنیا رفته بود. میگفتند آن خدا بیامرز جواب هر سؤالی را با شعر میداد و دیگر هیچ کسی در فامیل شبیه به او نبود تا اینکه پریزاد بزرگ شد و شروع به صحبت کرد. میشد از همان زمان آینده روشنی را در انتظارش دید اما به دلیل امکانات پایین زادگاهش، هیچ فرصت آموزش و یادگیری برای کودکان روستا وجود نداشت. پریزاد هم مانند سایر کودکان روستا تا سالها به کارهای خانه، گلهداری و کشاورزی مشغول بود تا اینکه در روستا مکتبخانهای ایجاد شد و زمان درس خواندن برادرانش شده بود. در مورد آن روزها میگوید: «از مکتب که باز میگشتند کنجکاوتر از هر زمانی به دست شان نگاه میکردم که نوشتن را از آنها یاد بگیرم. امواج خاموش عشق به سواد آموزی دوباره در وجودم به خروش آمده بودند و موقع نان پختن، آرد را پهن میکردم و حروفی که به ذهن سپرده بودم را مینوشتم و از آنها میپرسیدم حالا چه نوشته ام؟ خوب به یاد دارم 14 سال داشتم و حروف ب، ر، ن را یاد گرفته بودم. باید ازدواج میکردم. کسی که به خواستگاریام آمده بود بیسواد بود و اعداد را هم نمیشناخت، میدانستم با ازدواج هیچ امکانی برای یادگیری نخواهم داشت اما به خودم قول داده بودم همه تلاشم رابه کار بگیرم تا به آرزوی همیشگیام نزدیکتر شوم. با همان چند حرفی که یاد گرفته بودم سعی میکردم نوشتههای روی قوطی روغن، چای، کبریت و سایر مواد غذایی را بخوانم و آنها را روی کاغذ بنویسم. هر بار که فرد با سوادی را میدیدم نوشته هایم را نشانش میدادم تا بگوید چه کلمهای نوشته بودم. به همین منوال ادامه دادم تا اینکه حروف الفبا را شناخته و دیگر میتوانستم کلمات را دست و پا شکسته بخوانم.»
زیباترین اتفاقخریدن کتاب اشعار حافظ و بابا طاهر بهترین اتفاق زندگیام بود. وقتی مینشستم و اشعار را میخواندم احساس میکردم در وجودم غوغا شده و زندگی برایم معنایی دیگر پیدا کرده است. به مرور کتب اشعار شاعران مختلف را تهیه کردم، دیگر صحیحتر از قبل شعر میخواندم و خوشحال بودم که وقتی فرزندانم به مدرسه بروند میتوانم به آنها در درسهای شان کمک کنم. پریزاد مرادی با مرور آن روزها ادامه داد: سال 1382 بود، یک روز صبح که مشغول انجام کارهای خانه بودم احساس کردم صدایی ناآشنا در وجودم فریاد میزند و فقط میخواستم به آن پاسخ دهم. اشعاری در ذهنم تراوش کرده بود که باید هرچه زودتر آنها را مینوشتم تا از یادم نرود. به سرعت پسرم احمد را که کلاس پنجم ابتدایی بود صدا کردم و گفتم هر چه میگویم را سریع روی کاغذ بنویس. نخستین غزل را با این ابیات
آن روز که تو را دیدم از هجر تو رنجیدم فهمیدم و فهمیدم در هجر تو میمانم
سروده و به قدری خوشحال بودم که گویی تازه به دنیا آمدهام و میخواهم از راز و رمز اطرافم بیشتر بدانم. حس سرودن شعر در درونم خاموش نشده بود و هر روز غزلهای جدیدی میسرودم که همه آنها را مدیون لطف خداوند و تنها استادم « جناب حافظ» بودم. با اینکه از عروض چیزی نمیدانستم و هراس این را داشتم که اشتباه کنم اما با الگو گرفتن از اشعار حافظ به خودم قوت قلب میدادم و به هیچ عنوان نمیخواستم پا پس بکشم و برای سپاسگزاری از استادم یک غزل سرودم که در بیت اول آن نوشتم:
غزل از تو شروع کردم غزل پرداز گردیدم منم شاگرد بیمعنی تویی استاد بینا را
احمد هر روز کنارم مینشست و غزلهایی که میگفتم را در یک دفتر مینوشت و من هم در آن دفتر نقاشی میکشیدم اما یک روز که به دلیل شیطنتهای فرزندانم خانه مان آتش گرفت دفتر شعر هم با سایر وسایل خانه سوخت. از میان تمام آن غزلها فقط نخستین غزل را به خاطر داشتم اما دست از سرودن شعر نکشیدم ولی دیگر نمیخواستم مدام احمد را مجبور کنم غزل هایم را بنویسد برای همین دست به قلم شدم. خطم خوانا نبود و بسیاری از نوشتهها را جز خودم کسی نمیتوانست بخواند اما همه این رنجها به من کمک کرد تا با قوت قلب بیشتری غزل بگویم و روی کاغذ بیاورم.
٭٭٭
سالها قبل که برای فرزندانش لالایی میگفت نمیدانست روزی غزل سرا میشود اما دیگر اعتماد به نفس پیدا کرده و گمان میکند خداوند فرصت زندگی را به گونهای دیگر به او هدیه داده است. هر کسی اشعارش را میخواند متعجب میشود اما او میداند تشویقهای همسرش در تمام این سالها باعث شده تا او حالا بانویی شاعر و محبوب در استان بوشهر باشد که در کمال ناباوری و در اوج رنج و مشقت به این ایستگاه رسیده است. تا به حال بارها در مسابقات شعر برگزیده شده و به عنوان سراینده شعر برتر استان انتخاب شده است.
می گوید: خوشحالم که در سال چند مرتبه قرآن را ختم میکنم و با سرودن غزلیات پدر و مادرم را شاد میکنم. پدرم با من همراهی خوبی داشته و در هزینه چاپ کتاب شعرم کمک کرده است و شاید نتوانم جز با سرودن اشعاری برای آنهایی که همراهم بودهاند به گونهای دیگر قدردانی کنم. هر بار که پریزاد دلتنگ میشود با صوتی حزین بیتی از یکی از غزل هایش را میخواند:
منم آن شکسته قلبی که تواش فکندهای دور / چه کنم بدین خماری که شکست جام ما را
یا از سعدی میخواند که:
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم/ باید اول به تو گفتن که: چنین خوب چرایی؟
قالب اکثر غزل هایش معنوی و حزن انگیز است، البته شعر نو هم میسراید. میگوید برای اکثر اشعارم مخاطب خاصی ندارم اما اگر قرار باشد برای مخاطب خاصی شعر بگویم ترجیح میدهم خداوند و امام زمان(عج) مخاطبم باشند. همواره اشعار شعرای معاصر و قرنهای گذشته را مانند شهریار، سهراب سپهری، فریدون مشیری، پروین اعتصامی، رهی معیری، جامی، عراقی، عطار و مولانا که محبوب او هستند میخواند تا باز هم بیاموزد و زیباتر شعر بسراید.
مانند همان اشعار زیبایی که در مقام زن سروده است:
در مقام معنوی زن کم ز سلطانی نبود بهر شوهر غیر زن هرگز نگهبانی نبود